سر در حال منفجر شدنم رو روی بالش میذارم و فکر میکنم تا چه حد غرق خونه و خونواده شدم. خونه رو مرتب کردم. اتاق مهدی رو نمیشد توش نفس کشید حتی. لباسها کف اتاق بود. کتابها روی تخت. کشوها خالیِ خالی. هیچی، مطلقا هیچی سر جاش نبود. اتاق مامان هم. قفسههای پشت آینه پر از کتابهای بهم ریخته و وسایل و ابزار بیخود و بی جهت، لوازم آرایش روی پاتختی و یک عالمه خرت و پرت زیر تخت و من نمیفهمیدم اینا چرا باید توی اتاق خواب باشن. من اصلا هیچ کجای این زندگی رو نمیفهمم گاهی. من دعواها و گریهها و نیم ساعت بعد عذرخواهی و دوسِت دارمها رو نمیفهمم. گاهی فکر میکنم دلیل رابطههای به ته رسیده من همینه که من زندگی شلختهای ندارم! فضای شلخته، رابطه شلخته، عاطفه شلخته و اصلا هر چیز شلختهای از تحملم خارجه. خونواده من ولی انگار هیچ نظمی، هیچ خطی و هیچ حدی براشون تعریف نشده. دعوا و بحثشون در کسری از ثانیه به اوج میرسه و با اشک ریختن یکی از اعضا یا فرار کردن اون یکی از موقعیت خاتمه پیدا میکنه و به نگرانی برای هم تبدیل میشه! توی این خونه هر کسی برای خودش اتاقی داره اما انگار هیچ اتاقی اختصاص یافته یک نفر نیست. اینجا شلختگی محضیه که من دوسش دارم. این شلختگی اما هر روز و هر شب بهم هجوم میاره. یاد گرفتم درد و دلها و گریههای مامان رو بشنوم، بغلش کنم و ببوسمش و حتی نصیحتش کنم. وصیتهای بابا رو مدتهاست دیگه سر باز نمیزنم از شنیدنشون، چون میدونم اگه برای من هم نگه حس میکنه تنهاست. من میدونم که تکیه گاهِ عاطفی خواهرم و نقطه اتصال برادرم به خونواده ام؛ این رو هم میدونم که اگه من نباشم اتفاق وحشتناکی قرار نیست بیوفته. اما میدونی؟ عادت کردم شلختگیهاشون رو سامون بدم. و حالا که دارم برمیگردم مشهد بعد دو ماه مرتب نگه داشتنشون، نق میزنن، بغض میکنن، بهونه میگیرن و من حس مادری رو دارم که داره بچههاش رو با سفارشِ دست به گاز نزنین و درو رو غریبهها وا نکنین، میسپره دست هم و میره. میدونه زمین رو به آسمون نمیارن اما تصور اینکه چقدر خونه رو بهم میریزن اصلا سخت نیست..
درد که کسی را نمیکشد... بازدید : 200
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22