loading...

در من نهفته گویا، یک دایناسورِ خوب!

بازدید : 200
جمعه 8 خرداد 1399 زمان : 15:23

احمقانه حرص میخورم و لب باز نمیکنم. زنگ نزده و حرفی نزده و توضیحی نداده و من دلم میخواست ازم میپرسید که تو مشکلی نداری که من گردو رو نگه دارم؟ میپرسید مشکلی نداری که من که اینقدر دوستتم و بهت نزدیکم و میفهمم حالت رو سگ دوست پسر سابقت رو دو روز نگه دارم؟ میگفتم نه بابا چه مشکلی دارم و با خنده خدافظی میکردم. میدونست که میگم نه مشکلی ندارم اما زنگ نزد و توضیحی نداد و هیچی. و من با بدخلقی میخوابم شب رو، با رضا بازی میکنیم و وسط بازیمون چت میکنیم و روده بر میشیم از خنده اما در نهایت با بدخلقی میخوابم. ملو رو میذارم تو جاش، برمیگرده رو تخت و من باز میذارمش تو جاش چون که میدونم امشب راحت خوابم نمیبره و اون دست و پام رو برای این پهلو اون پهلو شدن میبنده. این بار برنمیگرده و من نمیدونم کی خوابم میبره.

تبلت ویندوزی زبر مقاوم دورابوک U11 با پردازنده نسل دهمی اینتل شناساندن شد
بازدید : 144
سه شنبه 5 خرداد 1399 زمان : 12:22

گوشیم برای بار دوم اونقدر زنگ میخوره که صداش قطع میشه. غلت میزنم، ملو کش و قوس میاد و دوباره صدای گوشی میاد از یه جایی زیر تخت. رو به ملو میگم بر پدر و مادر ادم مزاحم مگه نه؟ دوباره چشاش رو میبنده. گوشیو به بدبختی از زیر تخت میکشم بیرون و جواب میدم چته سر صب نمیذاری بخوابم؟ میگه اینجوری که باهام حرف میزنیا، مور مور میشه کل تنم! صدامو صاف میکنم و میگم جونم عشقم، صبح زیبای بهاریت بخیر. میزنه زیر خنده و میگه چطوری؟ میگم هیچکدوم از عضلاتم رو نمیتونم منقبض کنم، انگار یه تریلی از روم رد شده، دو بار. دوباره میخنده. میگم چیکار داری؟ زود بگو‌ حوصله ندارم. و من خوب بلدم چجوری این ادم رو به غلط کردن بندازم و اگه نتونم من نیستم! میگه چرا اعصاب نداری؟ میگم اعصاب دارم حوصله تورو ندارم. و ایشون تمام قد من رو یاد حماقت سری قبل میندازه و من باز هم با کله رفتم تو همون چاه و پشیمون نیستم و خیلی هم بهم خوش گذشته و لعنت به اون و لعنت به من که پشت دستم رو داغ نکردم و نمیکنم. میگه زنگ زدم حال ملو رو بپرسم. دیروز لنگ زده بود یکم و من با همه‌هارت و پورتم جلوی این ادم زده بودم زیر گریه و اون با تعجب نگام کرده بود و من گفته بودم ذهن من در عرض همین پنج دقیقه احتمال یه کنسر استئولیتیک رو هم داده و اون برخلاف انتظارم بغلم کرده بود و گفته بودم خب پاشو ببریمش کلینیک و من نرفته بودم باهاش! حالا زنگ زده و حال ملو رو میپرسه. همون که دو ماه تمام من داغون رو پشم هم حساب نکرده بود. میگم ملو خوبه، به نظرم دیگه نمیلنگه، شیطونی میکنه و اشتهاش هم خوبه. میگه خب خداروشکر. میخوای راجع به دیروز حرف بزنیم؟ چشام از کاسه درمیاد و یه علامت تعجب بزرگ توی هوا میبینم. تو ذهنم میگذره که بگم چه غلطا! میخوای بگی من نمیخواستم اینجوری شه و تو باز حالت بد شه و فلان و بیسار اما حالا که شد چیکا میکنی؟ فرار! اما میگم نه دیروز خوش گذشت، مرسی. میخوام بخوابم خدافظ و قطع میکنم و من این ادم رو به غلط کردن نندازم من نیستم.

بیانیه مشترک تولیت های پیشگاه های مهذب درباره بازگشایی حرم های مطهر
بازدید : 141
شنبه 2 خرداد 1399 زمان : 9:23

پام گیر میکنه به پتویی که انداختم دور یخچال که ملو نتونه بره اون زیر و پرت میشم وسط اشپزخونه! برمیگرده نگام میکنه یه لحظه و من بهش چشم غره میرم و فحش میدم و فکر میکنم رسما باهاش حرف میزنم!! اب رو میذارم جوش بیاد و به سپیده اس ام اس میدم چای سبز یا سیاه؟

همشهری TV | آرامش پایتخت؛ بعد از باران بهاری
بازدید : 147
يکشنبه 20 ارديبهشت 1399 زمان : 17:24

تنهایی رو میپسندم. من تنهایی و این خواسته شدن‌های گاه گاهی رو میپسندم. مهم نیست از طرف دوست پسرهای سابقم باشه یا آدم‌هایی که جدیدا خودی نشون میدن. خواسته شدن اما، حسیه که بهش نیاز دارم و بیشتر از اون به نه گفتن‌هام نیاز دارم. حسِ بزرگ تر و قوی تر شدن دارم. اینکه داوطلبانه تنها موندن رو انتخاب کردم و ناراحت نیستم. استقلال رو دوست دارم و اینکه حالا با قطعیت نه میگم به کسایی که میبینم مناسبم نیستن. ابتدایی به نظر میاد اما رسیدن به این نقطه برام آسون نبود. مشخص کردن حد و حدود‌هام برای بقیه و دونستن معیار‌هام توسط خودم لذت بخشه. چرخ زدن توی خونه م، نگاه کردن به گلهایی که حالا حسابی پر و سبز شدن، بازی کردن با مِلوی ملوسم که داره شیطون میشه و بدو بدو میکنه و از بچه گربه کوچولویی که شیر رو خودش نمیتونست بخوره به بچه گربه‌‌‌ای که کنسروش رو تنهایی میخوره و اینور اونور میدوعه تبدیل شده، صدای پر از دلتنگی مامان و بابا و بقیه و تشکرهاشون بابت سنگ صبور و مشاورشون بودن حالم رو خوب میکنه.

مقاله ترجمه شده ارتباط حسابداری مدیریت استراتژیک با فرهنگ عامه: دنیای موزیکال وست اِند (انتهای غربی)
بازدید : 161
پنجشنبه 17 ارديبهشت 1399 زمان : 15:22

ببار برایمِ یزدانی رو پلی میکنم و نگاش میکنم که زیر نور آبی چراغ خوابم چقدر ملوس خوابیده. بچه‌ها اومدن و حسابی چلوندنش و من حرص خوردم و حالا خسته از بازی لم داده به کوسن آبی رنگش و خوابیده. نگاش میکنم و فکر میکنم به خوابی که دیدم و چقدر شبیه بود کابوسم در موردش به اتفاق وحشتناکی که برای رِکس افتاده بود. و من هیستوریِ وحشتناکی در مورد کابوس‌های مرتبط با اتفاق‌های بدِ زندگیم دارم.

قیمت روز گوشی موبایل در ۱۵ اردیبهشت 1399
بازدید : 149
دوشنبه 14 ارديبهشت 1399 زمان : 13:22

کنار پاتختی، تو خونه آبی رنگش خوابیده، با شال گردن بنفشم روش رو پوشوندم که سردش نشه. بچه گربه چهل و سه روزه‌ی من هنوز شیر میخوره. شیر خشک حل شده توی آب رو با سرنگ انسولسن بهش میدم. میخوره و شیطونی میکنه و میخوابه. زیاد میخوابه و موقع خواب تنفسش هر یک ربع بیست دقیقه توسط من چک میشه و خودم بهتر از هر کسی میدونم من چقدر ترس از دست دادن دارم. امیدوارم درک کنه من رو و ببخشه که خواب آرومش رو هر از گاهی بهم میزنم.

عکس روز | مهاد طفل با ماسک
بازدید : 150
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22

میپرسه اولین کشیک دردونه دکتر ساسان چطور بود و دو تایی ریسه میرن از خنده. یاد ارتوپدی دوره استاجری میوفتم که روی نزدیک ترین صندلی به دکتر میشستم و نوت برمیداشتم و شلوغ میکردم و بسیار مورد لطف دکتر بودم! البته این به دلیل علاقه م به ارتو یا دکتر نبود. اساسا من سر همه درمانگاه‌ها همینجوری بودم به جز اونهایی که اساتیدش تهدید جانی برامون محسوب میشدن. دلتنگ استاجری میشم و خوش گذشتن‌هاش. و در نهایت یکی از دلایل بهم خوردن رابطه م همین بود. بله اینکه من اکتیو بودم و سریع ارتباط میگرفتم و راحت برخورد میکردم. بهش چش غره میرم و میگم افتضاح بود. سراسر گند و کارای ناشیانه. از دست دادن عمل دکتر میم و گم کردن مریض!! بدون اتیکت و مُهر و در یک کلام فاجعه‌‌‌ای که دانشکده مارو انداخته وسطش. تنها نکته‌‌‌ای که کمی‌قشنگ بود پسربچه ده ساله‌‌‌ای بود که ساعدش شکسته بود و هیچ حسی جز گرسنگی نداشت انگار. هر بار از جلوی در اتاقش رد شده بودم صدام کرده بود و گفته بود خانوم دکتر میشه به من یه سِرُم غذا بزنین! و من غرق یاد گرفتن ابتدایی چیزها بودم و دست و پام رو دستکش و ماسک بسته بود. و یه سری پرستار‌ها و پرسنل که اینترنِ تازه کار براشون حکم سرگرمی‌داره و هیچ فرصتی رو برای سر کار گذاشتنش از دست نمیدادن.

درد که کسی را نمیکشد...
بازدید : 162
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22

چشام رو میبندم و دهان شویه بدمزه رو تو دهنم می‌چرخونم و تو ذهنم تا سی میشمارم و تف میکنم بیرون. مراقبت میکنم از دندون پوسیده کوفتیم و خواهش میکنم ازش که فعلا باهام مدارا کنه. فردا اولین کشیک دوره اینترنی رو قراره برم که هیچوقت فکر نمیکردم بدون امتحان، بدون کلاس و با این اوضاع شروعش کنم. سردرد و کسلم و هیچ ایده‌‌‌ای در مورد فردا ندارم و حالم گرفته ست که خواب نیستم الان.

درد که کسی را نمیکشد...
بازدید : 143
سه شنبه 8 ارديبهشت 1399 زمان : 10:22

سر در حال منفجر شدنم رو روی بالش میذارم و فکر میکنم تا چه حد غرق خونه و خونواده شدم. خونه رو مرتب کردم. اتاق مهدی رو نمیشد توش نفس کشید حتی. لباس‌ها کف اتاق بود. کتاب‌ها روی تخت. کشو‌ها خالیِ خالی. هیچی، مطلقا هیچی سر جاش نبود. اتاق مامان هم. قفسه‌های پشت آینه پر از کتاب‌های بهم ریخته و وسایل و ابزار بیخود و بی جهت، لوازم آرایش روی پاتختی و یک عالمه خرت و پرت زیر تخت و من نمیفهمیدم اینا چرا باید توی اتاق خواب باشن. من اصلا هیچ کجای این زندگی رو نمیفهمم گاهی. من دعوا‌ها و گریه‌ها و نیم ساعت بعد عذرخواهی و دوسِت دارم‌ها رو نمیفهمم. گاهی فکر میکنم دلیل رابطه‌های به ته رسیده من همینه که من زندگی شلخته‌‌‌ای ندارم! فضای شلخته، رابطه شلخته، عاطفه شلخته و اصلا هر چیز شلخته‌‌‌ای از تحملم خارجه. خونواده من ولی انگار هیچ نظمی، هیچ خطی و هیچ حدی براشون تعریف نشده. دعوا و بحثشون در کسری از ثانیه به اوج میرسه و با اشک ریختن یکی از اعضا یا فرار کردن اون یکی از موقعیت خاتمه پیدا میکنه و به نگرانی برای هم تبدیل میشه! توی این خونه هر کسی برای خودش اتاقی داره اما انگار هیچ اتاقی اختصاص یافته یک نفر نیست. اینجا شلختگی محضیه که من دوسش دارم. این شلختگی اما هر روز و هر شب بهم هجوم میاره. یاد گرفتم درد و دل‌ها و گریه‌های مامان رو بشنوم، بغلش کنم و ببوسمش و حتی نصیحتش کنم. وصیت‌های بابا رو مدت‌هاست دیگه سر باز نمیزنم از شنیدنشون، چون میدونم اگه برای من هم نگه حس میکنه تنهاست. من میدونم که تکیه گاهِ عاطفی خواهرم و نقطه اتصال برادرم به خونواده ام؛ این رو هم میدونم که اگه من نباشم اتفاق وحشتناکی قرار نیست بیوفته. اما میدونی؟ عادت کردم شلختگی‌هاشون رو سامون بدم. و حالا که دارم برمیگردم مشهد بعد دو ماه مرتب نگه داشتنشون، نق میزنن، بغض میکنن، بهونه میگیرن و من حس مادری رو دارم که داره بچه‌هاش رو با سفارشِ دست به گاز نزنین و درو رو غریبه‌ها وا نکنین، میسپره دست هم و میره. میدونه زمین رو به آسمون نمیارن اما تصور اینکه چقدر خونه رو بهم میریزن اصلا سخت نیست..

درد که کسی را نمیکشد...
بازدید : 148
پنجشنبه 14 اسفند 1398 زمان : 10:56

حالا بیشتر از یک هفته ست که من اومدم خونه. امتحان که کنسل شد دیگه نشد در مقابل اصرارای خونواده مقاومت کنم. تسلیم شدم و به اندازه یک ماه چمدون بستم. یه سری از کتاب‌هام رو ورداشتم. گلدون‌هام رو با گلخونه چوبیشون گذاشتم جلوی در ورودی و آب دادنشون رو سپردم به همسایه. حالا اینجا، تو خونه‌‌‌ای که اصلا برای من خونه نیست، با وجود صمیمیتِ زیاد اعضای خونواده، برای خودم کنجی دارم اما خلوت نه. دارم سعی میکنم عادت کنم به شلوغی و سر و صدا و مشارکت و این چیزا، خیلی سخته.

تغییر زمان امتحانات جنبی تاریخ 15 و 17 اسفند

تعداد صفحات : 0

آمار سایت
  • کل مطالب : 10
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 1
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 1
  • بازدید کننده امروز : 2
  • باردید دیروز : 9
  • بازدید کننده دیروز : 10
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 69
  • بازدید ماه : 13
  • بازدید سال : 390
  • بازدید کلی : 7736
  • کدهای اختصاصی