در نهایت هیچ چیز قرار نیست فراموش بشه. هیچ اثری از گرد و غباری که بیاد و بشینه روی خاطرات نیست. شاید بشه خاطرات رو هل داد تو یه اتاق تاریک گوشه ذهن و درش رو قفل کرد، اما همچنان کلیدش تو دست آدم میمونه.
ازطرف بینندگان نوجوان تئاترجابرزندگیِ جالبی رو دارم سپری میکنم! اینجوری که اصلا هیچ تایم خاصی برای خوابیدن، غذا خوردن، درس خوندن، بیرون رفتن، بیدار شدن و هیچ چیز دیگهای وجود نداره. گاهی ده شب میخوابم، سه بیدار میشم و نمیدونم صبحانه میخورم یا شام و یازده ظهر میخوابم و پنج بیدارم میشم و بازم نمیدونم کدوم وعده غذایی رو میخورم. اعتیاد به کافئین جوری شعله ور شده درونم که احساس میکنم اگه قهوه نخورم قدرت ادامه زندگی ندارم. کاپوچینو و نسکافه برام در حد شیرکاکائو بی خاصیت شدن و بعد خوردنشون خیلی راحت میتونم بخوابم. خیلی کم بیرون میرم و فقط با سپیده. نهایت دور شدنم از خونه، رفتن تا سر کوچه برای خرید خوراکی و سیگاره و کارهای ضروری رو حتی مثل کارهای بانکی و خرید قرصی که هر روز باید بخورم رو دو هفته ست امروز فردا میکنم.
ازطرف بینندگان نوجوان تئاترجابرخب! سه ماه و چند روز گذشته. و من هیچ نظر خاصی راجبش ندارم!
شاید هم رسالت من این باشه!تعداد صفحات : 0